صبح پشیمانی
شبست و قایقم بشکسته و دریاست طوفانی
زهر موج به گوشم می رسد بانگ پریشانی
ره منزل نمی دانم ز غوغای گرفتاری
چو مرغی آشیان گم کرده در شبهای بارانی
لبم می خندد و دل در حصار سینه می گرید
ببین در برق چشمم آشکارا اشک پنهانی
شبست و قایقم بشکسته و دریاست طوفانی
زهر موج به گوشم می رسد بانگ پریشانی
ره منزل نمی دانم ز غوغای گرفتاری
چو مرغی آشیان گم کرده در شبهای بارانی
لبم می خندد و دل در حصار سینه می گرید
ببین در برق چشمم آشکارا اشک پنهانی